میو

ساخت وبلاگ

دوس دارم حرفای تکراری بزنم دوبارهههههه

یکی از اولین کارایی که وقتی میام وبلاگ انجام میدم اینه که  میرم کامنتای پستای قبلی و قبل تر و چند سال پیشو میخونم و مثه همیشه وقتی وارد وبلاگی میشم مینویسه وجود نداره واقعا قلبم به درد میاد مثه سایت 98iaکه برا همیشه غیب شد واقغا داغ بزرگی به دلم گذاشتتتتتت

 یا وقتی میبینم اخرین نوشته مال خیلی سال پیشه کامنت میذارم به امید اینه یه روزی برگردن ببینن

من واقعا دلم برام سپیده و پاییزان و مجازات (اسم وبلاگشه ها)تنگ شده حیف که دیگه هیوقت نمیتونم پیداتون کنم حیف

تنها کسایی برام موندنننننننن

 انار مثه همیشه فعاله خداروشکر بااینکه چندساله  دوستیم  و البته به خاطر غیب شدنای من سالی یه بار میحرفیم ولی خیلی احساس راحتی دارم باهاش

نیایش بعد از مدت ها کامنت گذاشت برام یه رفیق خیلی خیلییی  قدیمی یافت شد بلاخره اما رسمی باهام حرف میزنه من تو عمرم یاد ندارم رسمی حرف زده باشم با کسی حتی اگه برای اولین بارم باشه 

شیما یه بار تو اینستا پیدا کردم اما غیب شد دوباره فالوش کردم به امید اینکه یافت بشه

داشتم کامنتای چند سال پیش میخوندم  رسید به اسم سامان تازه یاد افتاد چقدر میتونم تباه شده باشم یهویی یادم بره کلی دوس خوب داشتم توی وبلاک که فعال بودن یادمه یه موقعی از بس پستای سامان زیاد بودن توی گوشیم نشونه گذاریشون کرده بودم یادم نره  ادامش کجاس از یه روزی به بعد دیگه نیومدم وبلاگ و...الان دیگه هیچی پست نداره حتی وبلاگش برام بالا نیومد با لبتاب سکته قلبی کردما فک کردم حدف شده اما سرچ کردم  خداروشکر باگوشی یافت شد

دلم میخواااااااااااااااد یه عالمه باهاتون حرف بزنم

تقاضام اینه وبلاگتون حدف نکنین و هراز گاهی سر بزنین بهشون لطفااااامثه من 3 سال یه بار سر بزنین

 دوس دارم یه خورده بحرفم راجب اتفاقات این چند سالم و دلیل غیب شدنم 

تقریبا دو سه سال پیش موقعیت و شرایط جور شد برم یه شهر دیگه کار کنم با ابجی  فرصت خوبی بوداما بیش از حد کار کشیدم از خودم در اون حد که  توی شهر جدید یه بار بیرون نرفتم مثلا تو بازار

تنها خاطره قشنگی که  یادمه از اون موقع فک کنم اسفند 98 بود یه روز بارونی رفتم پارک واقعا واقعا با دیدن منظره ها حالم خوب شد عکسای قشنگی هم گرفتم بعدا نشونتون میدم  البته چند بارم خواب منظره دیدمااااااا  از خدا میخوام توی زندگی بعدیم منو بع عنوان عکاس طبیعت متولد کنه 

خب راجب کارم بگم شیفت کاریم اینجوری بود 8 میرفتم  تا 4 اگه اضافه کاریم داشتم دیگه صرف نداشت تا 11 شب میموندم  اما برام مهم نبودا مهم ادمای رو مخ سرکارم بودن بعضیا با وجود تحصیلات و سن زیاد بارم بی شعورن این باعث شد حرفاشون  خیلی بهم اسیب وارد کنه  در اون حد که با وجود ادمای خوب  محل کارم نتونستم ادامه بدم (ادمایی که از اطراف بودن  و شهرای دیگه واقعا خیلی مهربون با شعور بودن مخصوصا شیرازیااا دلم میخواد برم شیراز زندگی کنماما نشد دیگه باوجود یه سری مشکلات دیگه باعث شد اخرشم برگردیم شهر خودمون و واقعا خوشحالم که برگشتم احساس میکنم اون دوسال مثه یه خواب بوده چون جز کار چیزی نفهمیدم ازش  و فک میکنم افسردگی گرفتم  هیچی از هنرای قشنگم دیگه خوشحالم نمیکنه  باید خودمو ری استارت کنم

دوست داشتن...
ما را در سایت دوست داشتن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : eshgheaabi بازدید : 56 تاريخ : دوشنبه 10 بهمن 1401 ساعت: 19:23